ظهرکه طرح سایه هاریخته روی تخت بود
پای لطیف باغچه سوخته و کرخت بود
آه بلند مادرم داشت هزار خاطره
هفت دری هنوز هم آینه دار بخت بود
تا که دریچه بسته شدسقف قفس شکسته شد
فنج کنار ناودان گربه سر درخت بود
هدیه کیف کودکی خنده سطل یاد را
کاغذتکه تکه و دفتر لخت لخت بود
حوض همان و شستشو عمر همان و آرزو
پیرهن جوانیم پیر به بندرخت بود
از پس پلک پنجره می نگرم گذشته را
آمدنم چه سهمگین زیستنم چه سخت بود
قصه زادروز من گمشده بر لب زمان
هفته و ماه و سالهااین همه رفت و جخت بود...
زنی از قبیله خورشید حجمی از تاریخ را به نور انباشت
که قرنها مرور تاریکی به پرتوهای بلند گیسوانش سایه نمی انداخت
او باور شایستگی انسان به بشارت بهشت وسرگشته حکومت گل سرخ در قرن یخ زده قندیلهای عاطفه بود
آنجا که قساوت ژرف مردمان نابالغ را قامت مهربان مرد رویاهایش حوصله می کرد
او زنی شبیه خود بود بانویی که تیغ به تیغ شمشیرها و شانه به شانه مردان سرسپرده عشق فصلی به نام خود گشود که تو امروز تنها دلیل انقراض نسلها نباشی
او پاره تن آفتاب است پوریا زنی که افسانه زنده بگوریهای تو را به شرمساریهای ابدی تاریخ آویزه کرد.