پرنده خسته بال بود
نشست روی دست بید
به روی دست او ولی
گلی جوانه ای ندید
زمیهمان تازه اش درخت یک ترانه خواست
صدای عاشقانه ای پرازگل وجوانه خواست
دلش گرفته بودازصدای سرفه های برگ
ونوحه کلاغ ها و بوی آشنای مرگ
پرنده بال خسته را بروی دوش او تکاند
نوکش پر از ترانه شد ولی برای او نخواند
خیال نازکش پر از هوای سبزه زار بود
پر از هوای پرزدن به کوچه بهار بود
پرنده پرکشید و باز
درخت ماند و اشک زرد
صدای ناله های باد
عبور سایه های سرد...
عشق چه نوع چیزیسیت؟
خیلی شبیه درد به نظر می رسد!
هرگز به سراغ من نیامد هرگز به سراغ تو نیامد!
هرگز نمی دانست چه طور یا آرزو نمی کرد یا سعی نمی کرد
به این دلیل است که با من نیستی...
چون ما هرگز دیدار نکردیم
در تمام زمانی که از دست دادیم
همیشه نقش خود را ایفا کردیم
زیرا چیزی را که هرگز فروزان نشده نمی توان خاموش کرد
زیرا چیزی را که هرگز پژمرده نشده نمی توان دوباره شاداب کرد
خستگی و شیدایی مرا هرگز نمی فهمی
زیرا برای تو فرقی ندارد که من در دوزخ بیفتم
این عشق را مایه ی تحقیر خود پنداشتی
چون هرگز به جستجوی من نیامدی
کجاها که نبوده ام
با این وجود مرا دوست نداشتی
به این دلیل است که با من نیستی
به این دلیل است که با تو نیستم.....